۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۳
ریا-اخلاص
فرد خیّرى در یکى از شهرهاى ایران بناهاى خیریّۀ زیادى ساخته بود و بر سر در هر بیمارستان و مدرسه اى که مى ساخت نام خودش را با کاشی کارى مى نوشت. یک روز جوانى به او رسید و گفت: من به خاطر فقر نمى توانم ازدواج کنم و به گناه مى افتم، اگر شما مقدار کمى پول به من بدهید، ازدواج مى کنم. او هم در کنار خیابان چند هزار تومان به او مى دهد. پس از مدّتى مرد خیّر از دنیا رفت. شخصى او را در خواب دید و پرسید: در آن عالَم چه خبر است؟. گفت: همۀ نام ها پاک شد، ولى آن چند هزار تومان بى نام به کارم آمد.
۹۵/۰۴/۲۱